ماجرای عاشقانه
یک روز برفی وقتی داشتم خسته و نالان از پادرد به خانه باز میگشتم در بین راه نگاهم به دوعاشق افتاد که درآن روز زیبا ، برف برروی آن ها نشسته بود ولی انگار نه انگار آن ها محو هم بودن وازاین که باهم هستن حتی دراین روز سرد هم شاد بودن حتی ازاین سرما هم لذت میبردن چون باهم بودن وازاین باهم بودن کمال استفاده رو میبردن یادم امد ازقدیم این دو همان طور بودن هیچ وقت از هم جدا نمی شدندوهمیشه درکنار هم قدم میزدند وقتی یکی از آن ها نبود آن یکی ناراحت بود ودیگر جایی نمیرفت آنقدر می ماند تا آن یکی هم بیاید تا باهم بروند هیچ وقت جدا نشدن ویا جداشدنشان از روی اجبار بود.با دیدن آن دو به فکر رفتم گذر زمان روی آن دو هم تاثیر گذاشته بود آن هاهم دیگر به شادابی روز های اولشان نبودندولی شاید بتواند گذر زمان روی چهرشان تاثیر بذارد ولی روی عشقشان به هم … فکر نکنم! بتواند روی این عشق دیرینه تاثیر بگذارد .
کاش ماانسان هاهم مانند این دوعاشق این گونه درکنار هم می ماندیم نه برای منفعت!!!!
اگر دوست دارید تصویر این دوعاشق را ببینید روی این متن کلیک کنید